زندگینامه معصومین (ع)

زندگینامه علما

اسلام وزندگی

پاسخ به شبهات

مسائل شرعی

کتابشناسی

دانلود

شعر

دفاع مقدس

صفحه اصلی

سایتهای مفید

 

زندگینامه معصومین (ع)

زندگینامه علما

اسلام وزندگی

پاسخ به شبهات

مسائل شرعی

کتابشناسی
دانلود
شعر
دفاع مقدس
صفحه اصلی
سایتهای مفید

پایگاه اطلاع رسانی حوزه

سایت مقام معظم رهبری
سایت تخصصی امام ره

معاونت اموزش حوزه علمیه

دفتر توسعه وبلاگ دینی
سایت صالحین
پاسخگویی به مسائل دینی
مطالعات شیعه شناسی
 
 
 
   

جهان سرسبز و خرم گشت از ميلاد پيغمبر

 منور قلب عالم گشت از ميلاد پيغمبر

بده ساقى مى باقى كه غرق عشرت و شادى

دل اولاد آدم گشت از ميلاد پيغمبر

تعالى الله از اين نعمت كز او اسباب آسايش

 براى ما فراهم گشت از ميلاد پيغمبر

ز لطف و رحمت ايزد ز يمن مقدم احمد

 ظهور حق مسلم گشت از ميلاد پيغمبر

به شام هفده ماه ربيع و سال عام الفيل

رسالت ختم خاتم گشت از ميلاد پيغمبر

بشارت ده به مشتاقان كه ز امر قادر منّان

 دل ما عارى از غم گشت از ميلاد پيغمبر

ز ناموس قدر بشنو تو گلبانگ خطر زيرا

 سر نابخردان خم گشت از ميلاد پيغمبر

بناى جهل ويران شد ز يمن منجى ات تارك

 جهان از علم اعلى گشت از ميلاد پيغمبر

دوصد اعجاز شد ظاهر كه در عرش عُلى حيران

دوصد عيسى بن مريم گشت از ميلاد پيغمبر

بشد درياچه ساوه تهى از آب و برعكسش

 سماوه همچنان يم گشت از ميلاد پيغمبر

بشد اين فارس چون شمعى، بشد آتشكده خاموش

جهان حق مجسم گشت از ميلاد پيغمبر

ز يمن مقدمش منشق جِدار طاق كسرى شد

كه حيران خسرو جم گشت از ميلاد پيغمبر

بناى ظلم شد ويران ولى در سايه ايمان

 بناى عدل محكم گشت از ميلاد پيغمبر

قدم در ملك هستى زد چو ختم الانبياء احمد

 مقام ما مقدم گشت از ميلاد پيغمبر

نواى بانگ جاء الحق به باطل چيره شد اى دل

 نظام دين منظم گشت از ميلاد پيغمبر

ز حسن پرتو رويش خجل در مغرب و مشرق

 مه و خورشيد اعظم گشت از ميلاد پيغمبر

من ?ژوليده? مى گويم بگو بر دوستارانش

كه شرّ دشمنان كم گشت از ميلاد پيغمبر

 

 شميم روح افزا از بهشت عنبرين آمد

تجلى كرد انوار الهى باز در بطحا

 جهان از پرتوش برتر ز فردوس برين آمد

به حكم ذوالمنن از آسمان ها رانده شد ابليس

چو با خيل ملك از عرش جبريل امين آمد

فضاى مكه پر شد از ملائك بهر مولودى

 كه بالاتر ز خلق اولين و آخرين آمد

چنان شورى به پا شد بهر او در كشور هستى

تو گفتى انقلابى همچو روز واپسين آمد

همه قدّوسيان در صف همه كرّوبيان برپا

 كه طاووس جلال كبريا آن نازنين آمد

به صبح هفده شهر ربيع از مطلع عزّت

عيان شد طالع مسعود و ختم مرسلين آمد

چو خورشيد جلال احمدى تابيد در عالم

 ز ايزد بر جمال او هزاران آفرين آمد

چو مولودى كه فرموده خدا در شأن او لولاك

 تمام آفرينش سايه، او ركن ركين آمد

بود نامش محمد(صلى الله عليه وآله) كنيه ابوالقاسم لقب طه

 هماى رحمت حق رحمة للعالمين آمد

شكست ايوان كسرى و سلاطين محو، آن روزى

 كه شاهنشاه اقليم بقاى ملك دين آمد

 

و آن شب تا سحر غار حرا خورشید باران بود

زمان،دل بی قرار لحظه تکوین قرآن بود

سکوت لحظه ها را می شکست از آه خود مردی

که در هر قطره اشک او غمی دیرین نمایان بود

امین مکه را می گویم آن نارفته مکتب را

یتیم خسته آری او که چندین سال چوپان بود

هُبَل آن سو میان کعبه در آشفته خوابی سرد

و عزی غرق حیرت از خدا بودن پشیمان بود

حضور عرشیان را در حریم خود حرا حس کرد

که ?اقرأباسم ربک? یا محمد ذکر آنان بود

     محمود شریفی

و انسان هر چه ايمان داشت پاي آب و نان گم شد

زمين با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد

شب ميلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصيد

به زير دست و پاي اختران آن شب زمان گم شد

همان شب چنگ زد در چين زلفت چين و غرناطه

ميان مردم چشم تو يك هندوستان گم شد

از آن روزي كه جانت را ، اذان جبرئيل آكند

خروش صور اسرافيل در گوش اذان گم شد

تو نوح نوحي اما قصه ات شوري دگر دارد

كه در طوفان نامت كشتي پيغمبران گم شد

شب ميلاد در چشم تو خورشيدي تبسم كرد

شب معراج زير پاي تو صد كهكشان گم شد

ببخش - اي محرمان در نقطه خال لبت حيران -

خيالِ از تو گفتن داشتم ، اما زبان گم شد

 

آن شب اندر بيت مولا غير درد و غم نبود

هيچ كس مظلوم‏تر از او در اين عالم نبود

 اشك بود و آه بود و سوز بود و شور بود

بود بيمار و طبيب، اما كمي مرهم نبود

 وقت گفتار وصايا بود و هنگام وداع

حال فرزند بزرگش ظاهراً درهم نبود

 عمر او رفت و به رغم آخر عمر نبي

آخرين حرف علي را هيچ نامحرم نبود

 غير عباس و حسين و زينبين و مجتبي

آشنا و محرمي در حلقه ماتم نبود

 صحبت از دشت بلا بود و غريبي حسين

غير سقّاي حرم كس بر عطش ملزم نبود

 كي توان گفتا كه در اين‏محفل پر شور و شين

دختر يكدانه پيغمبر اكرم نبود

 در ميان سطرهاي آخر درس علي

غير اكرام و سفارش بر بني آدم نبود

 گفت كن با قاتلم اينك مدارا يا بُني

گرچه پيمان بست با ما عهد او محكم نبود

 چون سوي ديدار زهرا بود نائل زين سبب

از علي خوشحال‏تر آن‏شب در اين عالم نبود

 

اى آسمان غم زده، امشب، شب على است

 مطلوب اولياى خدا، مطلب على است

امشب به كوفه ديده بيدار اختران

 مثل هميشه محو نماز شب على است

مسجد گرفته ماتم و گلدسته غريب

چشم انتظار زمزمه يا رب على است

در دوردست حادثه قلب صبور چاه

 لبريز سوز سينه و تاب و تب على است

دلجويى از خرابه نشينان مستمند

 درس محبّتى است كه در مكتب على است

همكاسه فقير شدن رسم مرتضاست

 دمساز با يتيم شدن مذهب على است

تصوير هرچه غم كه تصوّر كند كسى

 در چلچراغ اشك غم زينب على است

آيينه جمالش اگر غرقه خون شود

 ذكر جميل فاطمه نقش لب على است

مشهدی- شفق

ای که پايان تو پيدا بود از آغاز هم

 از تو خواهم گفت ای تکرار زيبا باز هم

ذوالفقار غيرت و عزمت اگر لب وا کند

 باز می ماند عصای موسی از اعجاز هم

ای همه ايجاز و اعجاز و شگفتی پيش تو

 شاعران اطناب می بافند در ايجاز تو

در مديح تو نه من امروز الکن مانده ام

 لکنتی دارد زبان خواجه شيراز هم

در مديحت گرچه بسياران فراوانگفته اند

از تو خواهم گفت ای تکرار زيبا باز هم

 

به جزاز علی نباشد به جهان گره گشائی

طلب مدد از اوکن چو رسد غم وبلائی

چو به کار خویش مانی در رحمت علی زن

به جز او به زخم دلها ننهد کسی دوائی

زولای او بزن دم که رها شوی زهر غم

سر کوی او مکان کن بنگر که در کجائی

بشناختم خدارا چو شناختم  علی را

به خدا نبرده ای پی اگر از علی جدائی

علی ای حقیقت حق علی ای ولی مطلق

تو جمال کبریایی تو حقیقت خدائی

نظری زلطف و رحمت به من شکسته دل کن

تو که یار دردمندی تو که یار بینوائی

همه عمر همچو شهری طلب مدد از او کن

که به جز علی نباشد به جهان گره گشائی

عباس شهری

 

دهيد مژده عاشقان كه كاخ غم خراب شد

 به روى شادى و شعف دوباره فتح باب شد

به وادى غدير خم به مصطفى خطاب شد

 كه وقت گفتن سخن به وصف بوتراب شد

به نصب او شتاب كن كه وقت انتخاب شد

از اين خبر به كام ها و جام ها شراب شد

كه با ولايت على(عليه السلام) به امر حى سرمدى

 يافت تبلورى دگر رسالت محمدى(صلى الله عليه وآله)

ديد رسول ممتحن رنگ ز رخ پريده را

 خستگى مسافران خار به پا خليده را

تا به عمل در آورد حكم ز حق شنيده را

 خواند فرا به گرد هم خيل ز حج رسيده را

چيد كنار لعل لب گوهر آب ديده را

 ماحصل رسالت و عصاره عقيده را

كه با ولايت على(عليه السلام) به امر حى سرمدى

 يافت تبلورى دگر رسالت محمدى(صلى الله عليه وآله)

نهاده شد به روى هم ز اشتران جهازها

كه تا رود فراز آن امير سرفرازها

شد به فراز و فاش شد براى خلق رازها

 دست على گرفت و زد سكه امتيازها

گرفت رونقى دگر تنور سور و سازها

 باده بريز ساقيا ز جام دل نوازها 

تا صورت پيوند جهـــــــــــــــان بود علي بود

تا نقش زمين بود و زمــــــــان بود علي بود

آن قلعه گشايي که در قلعـــــــــه ي خيبر

برکند به يک حملــــــــه و بگشود علي بود

آن گرد سرافراز که انـــــــــــــــدر ره اسلام

تا کـــــــــار نشد راست نياسود ، علي بود

آن شيــــر دلاور که براي طمـــــــــــع نفس

بر خوان جهـــــــــــــان پنجه نيالود علي بود

شاهي که ولي بود و وصــــي بود علي بود

سلطان سخــــــــــــــا و کرم و جود علي بود

هم آدم وهم شيث وهم ادريس و هم الياس

هم صالــــــــــح پيغمبــــــــر و داوود علي بود

هم موسي وهم عيسي وهم خضر وهم ايوب

هم يوسف و هم يونس و هم هــود علي بود

مسجـــــود ملايک که شد آدم ، ز علي شد

آدم چو يکي قبلـــــــــــه و مسجود علي بود

آن عارف سجّاد ، که خاک درش از قــــــــدر

بر کنگــــــره عرش بيفـــــــــــــــزود علي بود

هم اول و هم آخـــــر و هم ظاهـــــر و باطن

هم عابـــــــد و هم معبد و معبود ، علي بود

آن لحمک لحمـــــي ، بشنو تــــــا که بداني

آن يـــــــــــــار که او نفس نبي بود علي بود

موسي و عصــــا و يــــــــد بيضــــــــا و نبوت

در مصــــــــــر به فرعون که بنمود ، علي بود

عيسي به وجود آمدو في الحال سخن گفت

آن نطق و فصـــــــاحت که در او بود علي بود

خاتم که در انگشت سليمان نبي بود علي بود

آن نور خدايــــي که بر او بــــــــــــود علي بود

آن شاه سرافـــــــراز که اندر شب معــــــراج

با احمــــــــــد مختــــــــــار يکي بود علي بود

آن کاشف قرآن که خــــــــــــدا در همه قرآن

کردش صفت عصمت و بستــــــــود علي بود

آن شيـــــــــر دلاور که ز بهر طمــــــــع نفس

بر خوان جهـــان پنجه نيالـــــــــــود علي بود

چندان که در آفـــــــــــــاق نظر کردم و ديدم

از روي يقين در همه موجــــــــــود ، علي بود

اين کفر نباشد، سخـــــــن کفر نه اين است

تا هست علي باشد و تابــــــــــود علي بود

سرّ دو جهــــــــــــــان جمله ز پيدا و ز پنهان

شمس الحق تبريز که بنمـــــــود ، علي بود

 

آن گروهی که می از ساغر بیگانه زدند

پشت پا برحرم وحرمت خم خانه زدند

سینه پر کینه شد از واقعه خم غدیر

کز ستم آتش کین بر درآن خانه زدند

اه از توظئه رهبر پیمان شکنان

که به فرموده او سنگ به پیمانه زدند

من نگویم که چه رخ داده ولی می دانم

شمع را کشته شرر بر پر پروانه زدند

سینه را میخ در خانه درید از اثرش

تیر غم بر جگر ساقی میخانه زدند

بلبل از سوز جگر نعره کشید از غم گل

تا که بر صورت گل سیلی خصمانه زدند

تا نبی رفت علی شد زستم خانه نشین

خنده شوق برآن همت مردانه زدند

گفت(ژولیده) که درذم عدو حافظ گفت

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

 

اى خاك تو به چشم مَلك توتيا بقيع!

 اى محترم تر از حرم كبريا بقيع!

يك باغ گل به دامن تو جا گرفته است

 از گلشن خزان زده مصطفى بقيع!

با قطره هاى اشك، دل از دست مى دهد

بگذارد آن كه گرد حريم تو پا، بقيع!

اى شاهد خزان شدن باغ آرزو!

 بر قصّه هاى غصّه خود لب گشا، بقيع!

آغوش تو، به پاكى دامان فاطمه ست

 اى تربت چهار ولىّ خدا بقيع!

بر برگ برگ دفتر تو نقش بسته است

 با خط خون، حديث غم لاله ها، بقيع!

خاك تو و سكوت شب و اشك مرتضى

 با ما بگو حكايت آن ماجرا، بقيع!

 

اين چه غوغايى است كاندر ماسوا افتاده است

 لرزه بر عرش خدا زين ماجرا افتاده است

اين چه آشوبى است كز طوفان غم بار دگر

نوح با كشتى به گرداب بلا افتاده است

آتش نمروديان افتاده در جان خليل

 كز شرارش آتشى بر جان ما افتاده است

گريه كن اى آسمان كز فرط غم در رود نيل

 زين مصيبت از كف موسى عصا افتاده است

ناله كن اى دل كه از سوز دل و اشك مسيح

 لرزه بر اركان عرش كبريا افتاده است

شهپر جبريل مى سوزد كه از بيداد خصم

 آتشى در مهبط وحى خدا افتاده است

باغبان در خواب و گل در باغ و گلچين در كمين

بلبل شوريده از شور و نوا افتاده است

يا رسول الله برخيز و ببين كز ضرب در

 پشت درب خانه زهرايت ز پا افتاده است

در بهار زندگى از يورش باد خزان

 غنچه نشكفته اى از گل جدا افتاده است

 

من بيمار، مداوا نكند خوشنودم

 غم طبيبم شده و مرگ شده بهبودم

هيچ كس نيست كه بارى ز دلم بردارد

 عاقبت داغ و غم و درد كند نابودم

اشك بس ريخته ام، هركه ببيند گويد

 سرو بشكسته خم گشته كنار رودم!

گه ز حق، مرگْ طلب مى كنم و گه گويم

 كاش مى بودم و غمخوار على مى بودم

زير اين چرخ، على دوست تر از فاطمه نيست

 سند مستندم، بازوى خون آلودم!

من نفس مى زدم و او كف افسوس به هم

 من چه سان گويم و او چون شِنَود بدرودم

اى اجل پا به سر من ز محبّت بگذار

 جز تو كس نيست كه از لطف كند خوشنودم